پایگاه خبری - تحلیلی ميز نفت 23 دی 1396 ساعت 12:59 https://www.mizenaft.ir/note/20061/سانچی-نفتکشی-جنس-درد-غم -------------------------------------------------- یادداشتی برای دریانوردان عنوان : «سانچی»، نفتکشی از جنس درد و غم -------------------------------------------------- متن : حمید حاجی‌پور/ سانچی راهش را می‌رفت، آرام و پیوسته. چیزی به صبح نمانده بود که کشتی فله‌بر چینی مثل تیری رها شده از چله کمان خورد به قلب سانچی. تیری که نه تنها قلب نفتکش غول‌پیکر بلکه قلب میلیون‌ها ایرانی را به درد آورد. سانچی در خود آتش گرفت و کسی نبود به دادش برسد. کسی نمی‌داند آدم‌هایش زنده هستند و امیدوار به نجات یا اینکه همان ابتدا تسلیم مرگ شده‌اند؟ چه کسی می‌داند وقتی تیرغیب به قلب سانچی خورد 31 خدمه آن به چه چیزی فکر می‌کردند. شاید «احسان ابولی قاسم آبادی» افسر دوم  نفتکش در دلتنگی‌هایش فرو رفته بود. او نیم ساعت پیش از حادثه به همسرش گفته بود که خسته است و دوست دارد هر چه زودتر به خانه‌اش برگردد. حتما «محمد کاووسی»، افسر اول تدارکات نفتکش به «کارن» پسر کوچکش فکر می‌کرده. محمد جانش را برای او می‌داد. عکس کارن را گذاشته‌بود پس زمینه صفحه موبایلش تا هر وقت قفل گوشی را باز می‌کند تصویر پسرش را ببیند. ای کاش مهدی سادگی، سیدجواد حیدری، ابوذر نظامی، علی حیدریه، احسان فرجی، بهرام اتحاد و بقیه خدمه زنده باشند تا بعدها بدانند خانواده‌هایشان در نبود آنها چگونه شب و روز را گذرانده‌اند. ای کاش می‌شد اشک مادر مهدی سادگی را که سرش را به صفحه موبایلش دوخته‌بود و عکس پسرش را برای هزارمین بار می‌دید، درک کرد؛ شانه‌هایش یک لحظه هم آرام نمی‌گرفتند، او بی‌صدا گریه می‌کرد، مثل شمعی که آب می‌شد.  ای کاش می‌توانستیم اشک‌های همسر احسان  قاسم آبادی را که موبالیش را بسوی خبرنگارها گرفته بود تا آخرین عکس سلفی شوهرش را که نیم ساعت پیش از حادثه گرفته بود، نبینیم. چه می‌شد به او بگویند همسرت سالم است و تا چند روز دیگر به خانه برمی‌گردد. مگر می‌شود به ساختمان شماره 2 شرکت در خیابان آفریقا بروی و با کوهی اندوه که روی دوشت گذاشته‌اند بیرون نیایی؟ نگرانی خانواده 31 خدمه را حتی برای لحظه‌ای رها نمی‌کند. ترس از دست رفتن امید به دل‌شان چنگ می‌زند. انگار توی دلشان را آتش می‌زنند. چاره‌ای ندارند که یکدیگر را تسلی دهند؛ مثل دفن کردن آتشی که معلوم نیست کی از زیر خاکستر زبانه می‌کشد. گویی اینجا گرد غم و اندوه را پاشیده‌اند توی فضا، بخواهی، نخواهی هوای مصیبت را می‌کشی توی ریه و شش‌هایت. غمگین می‌شوی از این همه درد، از این همه دلتنگی که آدم‌ها آن را فریاد می‌زنند. همسر سرمهندس «فرید محبی» فریاد می‌زند که شوهر و همکارانش زنده‌اند، کورسوی امیدی در این فضای غمناک. می‌گویند قرار است امروز هلی بورد کنند به داخل نفتکش. همین خبر کوچک هم خانواده‌ها را خوشحال می‌کند. در عین ناامیدی امیدوارند به بازگشت عزیزانشان. می‌گویند آنها زنده‌اند و توی موتورخانه پناه گرفته‌اند. ای کاش همینطور باشد. بغض چنگ انداخته به گلویم. مویه مادران و همسران خدمه سانچی آدم را یاد خانواده‌های آتش‌نشانانی می‌اندازد که زیر خروارها آهن داغ پلاسکو گرفتار شده‌بودند. یادم نمی‌رود مادر آتش‌نشانی که می‌گفت پسرش را نجات دهند چراکه به جز او کس دیگری را ندارد. آتش نفتکش سانچی آدم را یاد غربت و مظلومیت آتش‌نشانان پلاسکو می اندازد که پیکرشان یک به یک از تلی از خاک و آهن بیرون کشیده ‌شد و خدا کند دریانوردان سانچی زنده باشند. چه کسی می‌داند بر آنها چه گذشته است؟ کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست     گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی