۰
گزارش مهم فارین پالیسی:

جهان،‌محتاج قواعد چین

برخلاف ادعای چینی‌ها مبنی بر اینکه «هرگز» نباید در امور دیگر‌کشور‌ها دخالت کرد، پکن در مواردی مختلف تمایل به تخطی از این امر داشته است.
چین و آمریکا | میز نفت
چین و آمریکا | میز نفت
به گزارش میز نفت، فارین پالیسی نوشت:

جو بایدن، رئیس‌جمهور ایالات متحده در سخنرانی خود در کنگره، یکی از صفحات کتاب آیزنهاور را بیرون کشید و تحقق مجموعه‌ای از آرمان‌ها را مستلزم وجود فضای رقابتی مؤثر‌تر با چین توصیف کرد. همان‌طور که آیزنهاور کشور را متقاعد به تأمین بودجه‌ی سیستم بزرگراه بین ایالتی با کمک امنیت ملی کرده بود، بایدن نیز یک برنامه‌ی زیرساختی کاملاً مدون را که جهت حفظ موقعیت جهانی ایالات متحده لازم و ضروری است، به تصویر کشید. این رویکرد اگر‌چه بی‌خطر نیست، اما ایالات متحده را در عصر جدید رقابت قدرت‌های بزرگ به رسمیت شناخته و این کشور را مکلف به برنده‌شدن در این رقابت می‌کند.

اما این واقعاً چه‌جور رقابتی است؟ با وجود نگرانی‌های فزاینده (و به گمان من تا حدودی اغراق‌آمیز) در مورد درگیری نظامی بر سر تایوان، ایالات متحده و چین، هیچ‌کدام تهدیدی واقعی برای حاکمیت یا استقلال آن‌دیگری محسوب نمی‌شوند. هر دو کشور بسیار بزرگ‌ند و پر‌جمعیت، و آن‌قدری از هم فاصله دارند که در مورد هر گونه تهاجم یا تحمیل اراده‌ی خود بر دیگری، با قاطعیت، اتخاذِ تصمیم کنند. چین و ایالات متحده هر دو مجهز به سلاح هسته‌ای هستند، که به هر دوی آنها این قدرت را می‌دهد در صورت لزوم دیگری را وادار به قبول پیشنهادات خود کنند.

به علاوه، هیچ یک از این دو کشور، احتمالاً قرار نیست ایدئولوژی‌های سیاسیِ آن‌یکی را به سیاست مورد نظر و دل‌خواه خودش تغییر دهد. چین در حال تبدیل‌شدن به یک دموکراسی چند حزبی نیست، و ایالات متحده نیز قرار نیست به یک رژیم سرمایه‌داریِ دولتیِ تک‌حزبی تبدیل شود. (گر‌چه تغییر گرایش فعلی حزب جمهوری‌خواه به استبداد، کسی را متعجب نخواهد کرد.) خواهی‌نخواهی این دو مجبورند مدت‌های طولانی با یکدیگر زندگی کنند.

اگر این‌طور باشد، رقابت آنها بر سر چیست؟ طبعاً برخی جنبه‌‌های رقابت چین و امریکا کاملاً مادی است. مثل رقابت بر سر میزان توان‌‌مندی‌شان در زمینه‌ی هوش مصنوعی، فناوری انرژی سبز و محصولات زیست‌پزشکی، همراه با قابلیت‌های پیشرفته‌ی نظامی. همان‌طور که قبلاً هم گفتم، حدی از فضای رقابتی میان هر دو کشوری طبیعی است؛ چون قاعدتاً همه به دنبال دفاع و ارتقاء هنجارهایی هستند که به گمان آنها جهان باید بر مبنای آن پایه‌ریزی شود. بنابراین سؤال مطرح‌شده را به این شکل تغییر می‌دهیم: «قوانین کدام یک از آنها، حمایت جهانیِ بیشتری کسب خواهد کرد؟»

شاید سهل‌انگارانه باشد بگوییم که ترجیح چین از نظم جهانی، اساساً وستفالیانی‌ست (Westphalian sovereignty). این نحوه‌ی حاکمیت، بر حاکمیت سرزمینی و عدم مداخله تأکید دارد. و جهانی را در برمی‌گیرد که نظم‌های سیاسی مختلف در آن وجود دارند. جهانی که در آن نیازهای جمعی (نظیر امنیت اقتصادی)، بر نیازها و آزادی‌های فردی اولویت دارند. همان‌طور که جسیکا چن ویس، محقق علوم سیاسی همین اواخر گفته است: «چین به دنبال نظم جهانی‌ای می‌گردد که برای تسلط و خودکامگی امن باشد. جهانی که در آن ادعاهای جهانی‌گراییِ مطرح‌شده در مورد حقوق فردی، اقتدار حزب کمونیست چین را به خطر نیندازد و در آن امکان انتقاد آزادانه از سیاست‌ها وجود نداشته باشد.»

درست مقابل آن، ایالات متحده است که همیشه در ترویج نظم جهانی‌ای بوده است که در آن ارزش‌های لیبرال _‌این ادعا که همه‌ی افراد باید از حقوقی خاص برخوردار باشند‌_، ارزش‌های پسندیده‌اند. رهبران ایالات متحده در اسنادی نظیر منشور ملل متحد، صریحاً به «ترویج حقوق بشر و آزادی‌های فردی برای تمام انسان‌ها، بی هیچ تمایزی» اشاره می‌کنند. اصولی مشابه در اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر و در پیمان آتلانتیک شمالی و سایر نهادهای تحت حمایت ایالات متحده به ثبت رسیده است.

البته که ایالات متحده و چین، هیچ‌کدام مطابق با این اظهاراتِ هنجاری عمل نمی‌کنند. برخلاف ادعای چینی‌ها مبنی بر اینکه «هرگز» نباید در امور دیگر‌کشور‌ها دخالت کرد، پکن در مواردی مختلف تمایل به تخطی از این امر داشته است. به همین ترتیب در مورد رهبران ایالات متحده، در حالی که تمایل دارند تعهد عمیق خود به آزادی، دموکراسی و حقوق بشر را تعالی بخشند، خیلی زود رفتارهای غیر‌‌لیبرال متحدان اصلی را نادیده می‌گیرند؛ به طوری که می‌توان گفت امریکا حتی در کشور خودش نیز موفق به تحقق‌بخشیدن به آرمانش نشده است. بنابراین ترجیحات هنجاری ایالات متحده و چین را نمی‌توان چیزی بیش از صرفاً لفاظی‌های پوچ دانست: ایالات متحده گاهاً از قدرت خود برای گسترش و فشار دموکراتیک علیه کشورهای دیگر نیز استفاده کرده و حتی مقابل کشورهایی که ایده‌آل‌هایش را رد می‌کنند، ایستاده است.

احتمال برد کدام‌یک از این مجموعه‌قواعد بیشتر است؟ در ماه مارس، وقتی می‌خواستم راجع به این موضوع بنویسم، به قدرتی سخت اشاره کردم و نشان دادم موفقیت مادی، نقشی اساسی بازی می‌کند. چون موفقیت‌های اقتصادی هر کشوری، منجر به الگوبرداریِ ایده‌های آن، از سوی دیگر کشورها خواهد شد. اما همچنین باید جذابیت ذاتی ایده‌ها را نیز در نظر داشت: آیا هنجارهای لیبرالی که ایالات متحده و نزدیک‌ترین متحدانش حامی آن هستند، جذاب‌تر از دفاع چین از حاکمیت ملی، تأکید مؤکد آن بر عدم مداخله و اصرار بر این است که کشورهای مختلف باید حق تکامل نهادهای سیاسی متناسب با فرهنگ و تجارب تاریخی خود را داشته باشند؟

آمریکایی‌ها شاید عادت دارند فکر کنند «تاریخ در نهایت به سمت عدالت قوس برخواهد داشت». آنها شاید معتقد باشند که در نهایت آرمان‌های آزادی، پیروز خواهند شد؛ حتی اگر تحقق این پیروزی دهه‌ها به طول بینجامد. آنها شاید برای حمایت از باورهاشان تاریخ چهار قرن پیش کشورشان را هم شخم بزنند. از آنجایی که من خودم از کسانی هستم که مروج این ارزش‌ها بوده‌ام و با کمال خرسندی به کشوری (عمدتاً) لیبرال تعلق دارم، امیدوارم و امید دارم کفه در نهایت به همین سو برگردد. ولی پیش‌فرضی برای خود نسازیم بهتر است، چون مجموعه‌قوانین ترجیحی چین نیز در بسیاری نقاط جذابیت دارد.

تازه‌کارها، و رهبران غیر‌دموکرات _‌که هنوز به معنای اکثر دولت‌ها در سراسر جهان است‌_ ممکن است نظم جهانی‌ای را ترجیح دهند که در آن اداره‌ی هر کشوری به سیستم همان کشور سپرده شده و اِعمال فشار موکول می‌شود به زمانی که قوانین داخلی، قصد تعدی به حقوق خارج از مرزهای خود را داشته باشند. تعجبی ندارد که تمایل چین به ارائه‌ی کمک‌های بدون شرط در امر اصلاحات داخلی (که در برنامه‌های ایالات متحده و بسیاری دیگر از کشورهای غربی گنجانده شده است)، به نظر خیلی از کشورها جذاب بیاید. از همین رو، دفاع چین از استراتژی عدم مداخله و ردّ هنجارهای لیبرال، مورد حمایت بسیاری از خودکامگان قرار می‌گیرد.

دوم اینکه، هر چه این آرمان‌ها بیشتر مورد تکریم یک چین قدرتمند قرار بگیرند، به همان میزان از نگرانی سایر کشورها در مورد تغییر رژیم مورد حمایت چین نیز کاسته می‌شود. با استثناءهای اخیر هنگ‌کنگ و تایوان (که از نظر پکن، موضوعاتی داخلی هستند)، ادعای چین در باب «زندگی کن و بگذار زندگی کنند»، حتی ممکن است برای کشورهایی که با شخصیت خودکامه‌ی چین همسویی ندارند نیز اطمینان‌بخش باشد. چین ممکن است مایل باشد به سایر خودکامگان نیز برای ماندن در قدرت یاری رساند، اما از زمان مرگ مائو تسه تونگ‌_‌رهبر چین، هیچ تلاشی برای تبدیل دموکراسی‌های موجود، به رژیم‌های دولتی تک‌حزبی با یک هسته‌ی لنینیستی نکرده است. (در اینجا نیز هنگ‌کنگ و تایوان استئناءهای مهم هستند.) البته که این سیاست ممکن است تغییر کند، اما در حال حاضر، شاید بعضی کشورها، این موضع را جذاب‌تر از موضع ایالات متحده بدانند که معتقد است تمام دولت‌ها در نهایت باید به حکومت‌هایی دموکرات تبدیل شوند.

سوم اینکه کشور چین، خیلی در مقابل نفاق آسیب‌پذیر نیست. اعلام این که تمام ایالات حق دارند به صلاح‌دید خود توسعه یابند، امکان انجام کسب‌و‌کار را به هر نحوی، چه با طرق دموکراسی، چه دیکتاتوری و نظامی و چه توتالیته فراهم می‌سازد. ایالات متحده اما دو چهره دارد؛ در حال دم‌زدن از اصول لیبرال، همچنان به حمایت از متحدان نزدیک خود که آرمان‌هایش را نقض می‌کنند نیز ادامه می‌دهد. بنابراین این چین است که می‌تواند بی هیچ ناسازگاری، با هر کجا و به هر ترتیبی که بخواهد تجارت کند.

با این اوصاف، شاید تصور شود که رویکرد «زندگی کن و بگذار زندگی کنند»‌ی که چین در نظام جهانی به آن معتقد است، سرانجام بتواند آرمان‌های لیبرال ایالات متحده را جابجا کرده و مبانی هنجاری‌ای که اساس نهادهای جهانی شده است را به تدریج به کاراکتری وستفالی‌تر برگرداند. من که فکر می‌کنم هنوز برای نتیجه‌گیری زود است. چون موقعیت هنجاری چین نیز خالی از تعهدات خودش نیست.

یک مشکل اینجاست که سایر کشورها، نسبت به نگرانی‌های اقتصادی بی‌تفاوت نیستند؛ حتی در جهانی که سیاست‌های قدرت، به اقدامات آنها شکل می‌دهند. نمایش بی‌رحمی، و بی‌اعتناییِ ناعادلانه به زندگی مردم بی‌گناه، و دیگر اقدامات ظالمانه‌ای که تحت حمایت دولت انجام می‌شوند، از نگاه دیگران نگران‌کننده و دفع‌کننده هستند._‌حتی وقتی این اقدامات تنها به مرزهای داخلی کشوری خاص محدود شده باشند.

حتی مستبدترین رژیم‌ها نیز این گرایش را درک می‌کنند. برای همین هم هست که تمام تلاش خود را برای پنهان‌کردن این اقدامات، تحریم یا محدود‌کردن کسانی که به آنها اشاره می‌کنند، و جور‌کردن بهانه‌های جعلی برای کتمان آنها انجام می‌دهند. این موضوع نشان می‌دهد که بسیاری از حکومت‌های خودکامه با این ایده که «اتفاقات، تنها به درون مزرهای یک کشور محدود هستند»، مشکل دارند.

به همین دلیل، طبیعی‌ست که تلاش‌های چین برای بهبود نظم جهانی که در آن به هر قانونِ خواسته، مشروعیت بخشیده شود، و سیاست‌های داخلی، فارغ از بایدهای و نبایدهای اخلاقی تدوین گردند، نگرانی دیگران را برانگیزد. اگر کشورها این حق را داشته باشند در مرزهای خود هر کاری دل‌شان می‌خواهد انجام دهند، آن‌گاه فکری که به ذهن دولت‌ها _‌خصوصاً دولت‌های خودکامه‌_ می‌رسد این است که در صورت داشتن آزادی عملِ بدون مرز، در کشورهای دیگر چه اهدافی را به نفع خود می‌توانند پیش ببرند.

امتیاز‌دادن به حاکمیت دولت‌های موجود و اقتدار مطلق آنها در داخل مرزهای خودشان نیز با ایده‌ی تعیین سرنوشت ملی مغایرت دارد. لیبرالیسم بر حقوق فردی تأکید دارد، اما در عین حال به این اعتقاد که افرادی با فرهنگ، زبان، و هویتِ مغایر باید اجازه‌ی حکمرانی بر خود را داشته باشند، دل می‌سوزاند. این ایده، به تخریب امپراتوری اتریش‌_‌مجارستان و عثمانی کمک کرده و به دوران استعماری اروپا پایان داده، و نقشش در فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نیز هیچ کم نبوده است. نظم جهانی‌ای که به دنبال آن، سوء‌رفتار با گروه‌های قومی یا ملی در داخل یک کشور تسهیل می‌شود، به هیچ وجه مطلوب یا مورد توجه آنهایی که به دنبال مدیریت بر خودشان هستند و یا در آرزوی داشتن موقعیتی برابر با دیگرانند، نیست.

نمونه‌ی واضحی که می‌توان در این مورد به آن اشاره کرد، تلاش‌های بی‌حد چین برای سرکوب اقلیت اویغور و حذف تدریجی آنها بود. اگر اصول حاکمیت و عدم مداخله به دنبالِ جانبداری از سیاست‌های این‌چنینی باشد، بخشی از اقبال جهانی‌اش را از دست می‌دهد، و تلاش‌های چین برای اعمال برخی باورهایش نیز موفقیت چندانی در پی نخواهد داشت.

موقعیت ایده‌های لیبرال در آینده چگونه خواهد بود؟

بیایید رک باشیم: دو دهه‌ی گذشته، برای بسیاری از دموکراسی‌های جهان، زمان خوبی نبود؛ علی‌رغم (یا شاید به خاطر) موقعیت مطلوب آنها در اواخر قرن بیستم. ایالات متحده درگیر چندین نبرد سنگین و پر‌هزینه و ناموفق بود، یک بحران مالی جهانی ایجاد کرد، و در حال حاضر نیز با سطحی از ناکارآمدی و پارتیزانی روبروست که از زمان جنگ داخلی به این طرف به خود ندیده است. اروپا در حال مواجهه با بحران‌های مکرر اقتصادی و چالش‌های غیر لیبرالی است و امیدهایی که برای به ظهور رسیدن قابلیت‌های ژئوپلتیکی هند و برزیل وجود داشته، همه نقش بر آب شده‌اند. به نظر می‌رسد لیبرالیسم در سطح جهان اقبال چندانی برای ماندگاری ندارد.

اگر باز هم برگردیم عقب‌تر، خواهیم فهمید که ایده‌های لیبرال همیشه جذاب‌تر بوده‌اند. گرچه دموکراسی‌های بزرگ جهانی در اواخر سال عملکرد خوبی نداشتند، اما سابقه‌ی خوبی در قرن بیستم از خود ثبت کرده‌اند. تصور اشتباهی است که فکر کنیم غرب در معرض سقوط است _‌همان‌طور که برخی مفسران چینی گفته‌اند. همان‌گونه که نویسندگانی مثل جیمز اسکات و آمارتیا سن استدلال کرده‌اند، جوامع لیبرال نه‌فقط کمتر مرتکب اشتباهات فجیع می‌شوند _‌مثل جمع‌گرایی دوران استالینیست یا جهش بزرگ و فاجعه‌بار مائو‌_ بلکه در صورت بروز چنین اشتباهاتی، در صدد جبران خطاهاشان برمی‌آیند. از این منظر، شاید تعجب‌آور نباشد که برخی از بدترین واکنش‌ها در مقابل ویروس همه‌گیر کرونا از سوی پوپولیست‌های غیر لیبرال با گرایش‌های استبدادی شدید سر زده باشد؛ افرادی نظیر نارندرا مودی، نخست‌وزیر هند؛ جائر بولسونارو، رئیس‌جمهور برزیل؛ ویکتور اوربان، نخست‌وزیر مجارستان؛ و دونالد ترامپ، رئیس‌جمهور سابق ایالات متحده.

این افکار مرا به این نتیجه می‌رساند: امریکایی‌ها (و دیگرانی) که حامی ایده‌های لیبرال هستند، نمی‌توانند این حقایق را «بدیهی» بدانند. این افراد، پیچش قوس تاریخ را الزاماً رو به خودشان و به سود خود نمی‌بینند. از دید آنها، خم‌شدن این قوس به سمت عدالت، نه به خاطر دخالت‌های الهی بوده و نه گرایشات سخت‌گیرانه در طبیعت انسان، و نه پایان‌‌شناسی عمیق تاریخی که ناگزیر به نتیجه‌ای از پیش تعیین‌شده (لیبرال) ختم شده باشد. بلکه به نظر آنها این قوس تنها در صورتی خم می‌‌شود که طرفداران آن در نشان‌دادن برتری ایده‌آل‌های خود، در مقایسه با گزینه‌های جایگزین، موفق‌تر عمل کرده باشند. و این همان کاری است که دولت بایدن سعی در انجامش دارد. اما موفقیت یا عدم موفقیت او در این مسیر بستگی به این دارد که مارپیچِ رو به نیستی‌ای که به تبع اطلاعات نادرست ایجاد شده و در حال تحریف واقعیات سیاسی‌ست، قابل برگشت باشد.

منبع: روزنامه اینترنتی فراز
شنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۱۰
کد مطلب: 29906
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *