۰
به مناسبت گذشت نیم قرن از درگذشت مصدق

دیدار از آبادان

دیدار از آبادان
فاطمه علی‌اصغر/ نور می‌‌تابد از پنجره‌های ساختمان آجر سه‌سانتی بلند بالا، بر لوله‌های در هم گره خورده، موتورهای زنگار بسته و دستگاه‌های فرو رفته در دل زمین. همه با مارک انگلیسی؛ حتی ساعت‌ها که در این لحظه زمان را نه به جلو، به عقب می‌برند. صدای مصدق از پایتخت به گوش می‌رسد: «نفت باید ملی شود» حلقه‌های کارگری محکم‌تر می‌شود.

اتحادیه‌های کارگران و زحمتکشان ایران قوت می‌گیرد. دست‌هایی که سیاهی در عمق خط سرنوشتشان فرو رفته، به نشانه اعتراض مشت می‌شوند. ۲۳ تیر ۱۳۲۵، ۸۳ نفر از کارگران در اعتصابات شرکت نفت کشته می‌شوند. کار به دیوان لاهه کشیده می‌شود. مصدق نطق می‌کند. نفت ملی می‌شود. بعد از آن چه بر سر مردمی که تمام اقتصادشان بر پایه نفت می‌چرخید، آمد؟ تاریخ سکوت می‌کند.

حالا ۷۰ سال از آن روزها گذشته، صدای زمزمه‌‌های خون‌خواهی هنوز از دیوارها شنیده می شود. آخرین دودهای سفید از دودکش‌ها بیرون می‌زند. تلمبه‌خانه شماره 3 آخرین نفس‌هایش را می‌کشد. یار یدکی شده در کنار پالایشگاه‌های جدیدتر و مدرن‌تر. کارگری که 50 سال است، اینجا کار می‌کند و پدر و پدربزرگش هم اینجا کار می‌کردند، وارد اتاق کنترل می‌شود. تلفن زنگ می‌زند: «آمده‌اند، اینجا برای بازدید عمو. قرار است موزه شود، حتی همین تلفن. این ساعت. این اتاق. یادت می‌آید چه خاطراتی داشتیم. خدا کند جدی باشد. باید موزه شود. مردم بیایند و ببینند ما کجا کار می‌کردیم و چه بر ما گذشت.»
 
*آبادان، تلمبه‌خانه شماره 3
«این قفل را می‌بینید، بعد از این همه سال، سالم مانده، انگلیسی است.» مرد عرق کرده در زمستان. لباس آبی‌ فرمش، فرسوده است؛ «اگر زمانی برای پالایشگاه جدید مشکلی پیش آمد، از اینجا استفاده کنیم، یار کمکی شدیم. اینجا زمانی یلی بود برای خودش. مدرن‌ترین در جهان.» پیچ و مهره‌های انگلیسی، لوله‌های انگلیسی، کارتابل‌های انگلیسی، شیرهای آب انگلیسی به اضافه بقیه خاطرات انگلیسی.

«سوم شهریور سال 1320 ساعت 4.5 صبح با صدای گلوله از خواب بیدار شدیم. خانه ما، خانه ای بزرگ و قدیمی در آبادان بود که چند خانواده در آن زندگی می‌کردند. چون هوای آبادان شرجی بود، همه روی پشت بام می‌خوابیدیم. کم کم که هوا روشن شد، توانستیم جلوی اروند رود را ببینیم. همان جا که هر روز عرب‌ها جمع می شدند و پوشال های نخل را برای سوخت، به مردم می‌فروختند. ناگهان دیدیم که کشتی "ببر و پلنگ" نیروی دریایی که کمی آن طرف تر در اسکله شماره 12 ایستاده بود، در اثر اصابت گلوله های توپ به آتش کشیده شد و لحظاتی بعد در آب فرو رفت.

سربازان انگلیسی و هندی داخل شهر شدند و با وجود مقاومت‌هایی که شد، بخش اعظم شهر را به اشغال خود درآوردند. ظرف یکی دو ساعت صدای درگیری ها کمتر شد، به نظر می رسید مقاومت ها پایان یافته است، اما تا ساعت 11 صبح همچنان صدای یک مسلسل به گوش می رسید. این صدا از مسلسل یک سرباز ایرانی بود که روی بام تلمبه خانه شماره 3 پالایشگاه آبادان، مشرف به اروند سنگر گرفته بود و تسلیم نمی‌شد. بالاخره صدا خاموش شد و گفتند او را با هواپیما از بالا زدند. به زودی فهمیدیم که در جریان غرق شدن ناو جنگی 25 تا 30 نفر از کارکنان و خدمه این کشتی که برخی‌شان هم محلی‌های ما بودند، کشته شده‌اند.»

این ها بخشی از خاطرات «حیدر دهقانی» است، رئیس تعمیرات و خدمات پالایشگاه آبادان. حالا معلوم نیست، آن سرباز کجای بام این پالایشگاه ایستاده بوده، بامی که امروز ما به راحتی از پله‌های زنگ زده اش بالا می رویم و به اروند سلام می‌کنیم و به عراق که خاکش پیداست. حالا روی اسکله پشت پالایشگاه، مرغ‌های دریایی آسوده پر می‌زنند و کشتی‌های باربری بی پروا سفیر می‌کشند.

آقای خاییز، مدیر منابع انسانی و نماینده موزه های صنعت نفت در آبادان به خاک عراق خیره می‌شود:«زمان جنگ اروند بوی خون می‌داد. صدای شلیک گلوله پایانی نداشت. عراقی‌ها اما جرات نداشتند به پالایشگاه نزدیک شوند. فکر می‌کردند، اینجا هنوز سرباز هست. هیچ کس نبود. همه شهید شده بودند.» روی اسکله زنگ زده از او عکس می‌گیرم، چشمایش را پنهان می‌کند.

*اسلکه ‌ها زنده می‌شوند
«هدف آنها تامین سوخت برای جنگ بود. کشتی های 25 تنی می آمد تا برای جنگ نفت ببرد. ما نفتکش هایی را می دیدیم که هر روز می آمدند و روی هر کدام شان دو هواپیما بود. جرثقیل غول آسایی که در ساحل بود، هواپیماها را پیاده می کرد تا آنها را برای جنگ به جبهه شمال ببرد.» مرد وجب به وجب این مسیر را می‌شناسد و هر صبح با اسکله‎های آبادان خاطراتش را مرور می‌کند؛ خاطرات قدیمی ترین و بزرگترین اسکله های خاورمیانه را.

حالا در مسیر اروند، کنار اسکله‌ها، جرثقیل اکوان، سر بریده اما زنده، منتظر روشنایی شبانه است. اکوان، نام دیوی است در شاهنامه. نام جرثقیلی که می‌گویند عامل پیروزی متفقین در جنگ جهانی دوم بوده. جرثقیلی که نخست ١٠٠ تن ظرفیت داشته و انگلیسی‎ها زمان حمله نازی‌ها به شوروی آن را تجهیز می‌کنند و ظرفیتش را به ٢٠٠ تن می‌رسانند، به طوری که حدود ١١٠ لوکوموتیو، حدود ٣٠٠ هواپیمای بمب افکن، ١٤٨ هواپیمای شکاری، سوخت، تانک، توپ و انواع وسایل با آن از طریق بندر آبادان حمل می‎کنند. این جرثقیل ثبت ملی شده و تلاش‎ها برای ثبت جهانی آن ادامه دارد.

نه فقط اکوان، مسیر پر از یادمان است، سفینه‎های دریایی نجات دهنده یکی دیگر از آن هاست، یادآور رمان‌های ژول ورن شاید. این سفینه ها در زمان وقوع حادثه برای کارکنان فعال روی سکوهای دریایی استفاده می‌شده و ٢٢ نفر در آن جای می‌شدند و برای یک هفته می‌توانستند در آن آذوقه نگهداری کنند، می‌گویند از این نمونه سفینه‌ها تنها، ٢ فروند در موزه آمستردام، یک فروند از این سفینه‌ها در موزه استاونگر نروژ، چهار فروند در موزه نفت انگلیس و ٦ فروند در موزه‎های نفتی آمریکا وجود دارد و 5 فروند هم در ایران.

در انبار آبادان، تونل زمان ما را می‌برد به سال‌های نه چندان دور. خودروی شهید تندگویان، وزیر نفت دولت شهید رجایی در ورودی انبار است. قالب‎های چوبی که برای ریخته گری و ساخت تجهیزات مورد نیاز پالایشگاه آبادان استفاده می‌شد، هم اینجاست. قالب‌هایی که یا انگلیسی‌ها می‌آوردند یا کارگران برمه ای در ایران می‌ساختند. اینجا، تابوتی هم در میان اتوبوس‌های وی آی پی، ماشین‌های کارمندان پالایشگاه دیده می‌شود. انگلیسی‎های تابوتشان را هم با خود به آبادان آورده بودند.
 
انتهای مسیر موزه‌ای اسکله، مسجد رنگونی‎هاست. مسجدی که سال ١٩٢١ میلادی ساخته شده و محل عبادت کارگران مسلمان هندی، بنگلادشی و برمه ای بوده. مسجد رنگونی ها با سنگ‌های سفید و درهای چوبی سبز رنگ ایستاده در گذر زمان. می‌گویند مدتی موزه بوده است، حالا از این موزه اما خبری نیست. مسجد خالی است. سازمان میراث فرهنگی متولی آن است. نگهبان می گوید:«درش را روی کسی باز نمی کنیم.»
 
*آبادان و بوی نفت
موزه بنزین؛ این بنزین خانه که بر سر درش تابلوی«مرکز فروش محصولات وطنی» خورده، نخستین جایگاه سوخت ایران است. جایگاهی که سال 1306 در مرکز شهر آبادان از سوی کمپانی بریتیش پترولیوم ساخته شد. زمانی حلب های پر شده از نفت در آن به فروش می رسید. اتومبیل که آمد، پمپ بنزین شد. پمپ بنزینی که دی سال 95 موزه شد. موزه‌ای که ما را با علاءالدین ها، چراغ گرد سوزها، بشکه ها، چراغ نفتی های قدیمی اش می‌برد به سفری تاریخی، به روزهایی که پیرمرد درون قاب عکس‌ها گذرانده. پیرمردی که ده ها پیت حلبی را روی دوشش می‌کشد و تنش بوی نفت می دهد، هنوز هم شهر بوی گاز و نفت می دهد، ریه آبادانی ها تاب تحمل دارد؟ دائم الذکر، مدیرعامل شرکت پالایش نفت آبادان می‌گوید:« ما مجهزترین پالایشگاه نفت ایران را داریم. ما فیلترهای قوی داریم. گریزی از این بو نیست. مشکل ما پالایشگاه های نفتی نیستند، مشکل ما شهری است که دور این پالایشگاه شکل گرفته.»

شهری که حتی مدرسه هایش هم با محوریت نفت بنا شدند. خیلی از آبادانی ها خاطرات مشترکی دارند، خاطراتی که قرار است با موزه شدن آموزشگاه فنی و حرفه‎ای (Artisan School) ماندگار شود. آموزشگاه پر است از دستگاه ها و وسایل پالایشگاهی. جایی که کهنگی نشسته است روی وسایلی که زمانی مدرن بودند. این آموزشگاه، سال ١٩٠٠ میلادی در دوره ریاست جان کدمن بر شرکت نفت ایران و انگلیس به عنوان نخستین مرکز آموزش فنون تخصصی صنعت نفت در خاورمیانه و سومین مرکز آموزش در جهان پس از کالج نفت در منچستر انگلیس و انستیتوی فنی واشینگتن تاسیس شد با مساحتی در حدود پنج هزار مترمربع که بعدها تا ١١ هزار مترمربع توسعه یافت. نخستین گام برای تربیت و آموزش نیروی فنی ایران اینجا برداشته شد.

فیدوس معروف پالایشگاه آبادان هم در این موزه است. صدای «فیدوس» زنگ بیدار باش و اعلام وقت کار بود. صبح ها قبل از ساعت هفت صبح که زمان شروع کار در پالایشگاه بود؛ صدای "فیدوس" سه نوبت در فضای محله های کارگری همجوار با تاسیسات طنین انداز می شد. بار نخست سه سوت پیاپی؛ خواب را از چشم کارگران می ربود تا با شنیدن ٢ سوت پیاپی در نوبت دوم صبحگاهی به محل کار خود رهسپار شده باشند و تک سوت نوبت سوم صبحگاهی آوایی بود که هیچ کارگری دوست نداشت پشت دروازه کارخانه آن‎ را بشنود زیرا در این صورت آن روز از کار محروم بود.
 
*چراغ این شهر روشن است
صدای فیدوس در گوش بسیاری از آبادانی ها هنوز زنگ می زند. خاطرها گاه داستان می شود، محله ها جان می گیرد در کتاب ها. زویا پیرزاد «چراغ ها را من خاموش می کنم» را می نویسد. بریم و بوارده، قرار است در فهرست میراث ملی جای بگیرند. محله های کارمندی و کارگری که انگلیسی ها با تفکر طبقاتی شان ساختند. محله هایی که خیابان بندی های منظم و منسجم دارند. باشگاه، سینما و تمام امکانات رفاهی را اینجا با هم دارد.«تهران اصلا این خبرها نبود که آن زمان که آبادان همه چیز داشت.»
 
این اعتقاد راسخ خیلی از آبادانی هاست. در محله بریم، معماری خانه های مجردی فرق می کند با متاهلی. بخش شاه نشین هم که حکایت خودش را دارد؛ خانه های شاه، اشرف و اقبال اینجا بوده است. این خانه ها حالا ثبت ملی شدند اما ویرانه ای بیش نیستند و هر لحظه بیم فرو ریختن شان می رود.

تن خانه ها زخمی است نه فقط از گلوله های زمان جنگ، از بی تفاوتی مسئولان. این خانه ها حالا قابلیت این را دارند مجموعه گردشگری موزه های نفت را کامل کنند. شرکت نفت قصدش این است که این خانه ها سر و سامانی بگیرند و این محله ها توریستی شود. آن هایی که می خواهند، صد سال زندگی مردم با نفت را تجربه کنند. یک شب هم که شده در این بناهای به جا مانده از دوران انگلیسی ها اقامت کنند و در پالایشگاه نفت که بالای دکل هایش شعله های آتش می سوزد، تاسیسات این طلای سیاه را ببینند. جایی که نخستین آسانسور ایران به کار افتاد تا در کارگاه ریخته گری بخش قدیمی پالایشگاه نفت آبادان، محصولات را جا به جا کند. اینجا حتی مخازن قدیمی ذخیره سازی فرآورده‎های نفتی سبک در محوطه پالایشگاه آبادان، میراثی شده اند، مخازنی که جای خمپاره بمباران‎های هشت سال جنگ ایران و عراق بر تنشان هنوز به جا مانده.

«انگلیسی ها باورشان نمی شد یک روز می رسد که باید از اینجا بروند.» یکی از کارگران قدیمی پالایشگاه می گوید. یاد روزهای ملی شدن نفت می افتد؛ «هنوز معلوم نبود کدام طرف پیروز می شود. کارگران معترض شرکت نفت از پشت خانه های سازمانی تا میدان مجسمه نشسته و تحصن کرده و شعار می دادند: «یا مرگ یا مصدق». اعتراضات خوابگاه کارآموزان شرکت نفت را سرکوب کرده بودند. شهر در رعب و وحشت به سر می برد. یک ارتشی تهدید کرده بود که با تانک از روی کارآموزان رد می شود.»

برای مردم بیم و امید ادامه داشت تا از تهران خبر رسید که قوام برکنار شده و مصدق روی کار آمده است. مردم جشن گرفتند و شادی کردند و گاو و گوسفند قربانی. زمان رفتن انگلیسی ها از ایران رسیده بود. اما آن ها باور نمی کردند، می گفتند ما بر می گردیم. مصدق اما همه راه ها را بست. خلع ید انگلیسی ها این بار تاریخ این کشور استعماری را عوض کرد. مصدق چنین کرد، مردی که چهارده اسفند 1345 درغربت و تنهایی در احمدآباد مستوفی مُرد.
 
يکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۶
کد مطلب: 16941
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *